مارکس، وبر، مانهایم، سه روایت «از خود بیگانگی»
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه «از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه میکنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است.
سه روایت «از خود بیگانگی»
چکیده
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه «از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه میکنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شدهاند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع میشود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون میشود.
تعداد کلمات: 2565/ تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه «از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه میکنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شدهاند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع میشود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون میشود.
تعداد کلمات: 2565/ تخمین زمان مطالعه: 13 دقیقه
نویسنده: حسین فراستخواه
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه «از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه میکنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شدهاند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع میشود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون میشود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر میگیرند. به علاوه اینکه، جنگها، انقلابها و بحرانهای اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کردهاند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندیهایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده میشود، لیک همسانیهای موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرایشان را مقدور و ممکن سازد.
هر سه اندیشمند، سرچشمه با خودبیگانگی را در ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مدرن جست وجو کردهاند. همین طور چنین به نظر میرسد که در باب سرشت با خودبیگانگی و شکلهایی که به خود میگیرد نیز، اتفاق نظر دارند. چه بسا نقطه افتراق دیدگاه های اینان را باید در عاملی که فکر میکنند افزایشگر پدیده با خودبیگانگی است، جست و کاوید؛ عاملی که کانون تأملاتشان بر آن متمرکز میشود. فی المثل مارکس بر اقتصاد سرمایه داری تاکید کرده است ولی وبر به رغم آگاهی از وجود چنین عاملی، بر آن بود که اقتصاد – چنان که گویند- عامل اصلی نیست، بلکه عقلانیت و فرآیند بوروکراتیزه شدن اند که بار گناه از خودبیگانگی جوامع مدرن را بر دوش میکشند، در دیگر سو، مانهایم چونان مارکس، سرچشمه با خودبیگانگی را در کمبود کنترل تولید کننده بر «کار» های خود میدانست، هرچند که همچون وبر، او نیز به نتایج ناشی از عقلانی سازی (Rationalization) و اینکه چگونه به الیناسیون ره میبرد، پی برد. اما نباید فراموش کرد که هرکدام از اینان، مسأله را در برهه تاریخی و اجتماعی خاص خودشان مورد مطالعه قرار دادهاند و تحلیلگر اوضاع زمانه خویش بودهاند. چنان که وقتی مارکس تنها میتوانست در باب جامعه «به تمامی با خویش بیگانه»، انتراع و تفکر کند، وبر و مانهایم تقریباً در چنان جامعه یی میزیستند. مانهایم در زمانه و عصری زندگی میکرد که مردم تازه متوجه مسأله میشدند و به دنبال پاسخی برای آن بودند و او میتوانست با استفاده از نظریه ارزش اضافی نسبت به دست و پا کردن رهیافتی برای گریز از این آفت، مردم را خوشبین سازد. اما مارکس در برداشت خود از جامعه یی عاری از با خودبیگانگی، کاملاً آرمان گرایانه و اتوپیایی برخورد میکرد. این درحالی بود که وبر در بستر زمانه و اجتماع خود، هرگز نمیتوانست پایانی بر این پدیده نوظهور متصور شود.
هر سه اندیشمند، سرچشمه با خودبیگانگی را در ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جامعه مدرن جست وجو کردهاند. همین طور چنین به نظر میرسد که در باب سرشت با خودبیگانگی و شکلهایی که به خود میگیرد نیز، اتفاق نظر دارند. چه بسا نقطه افتراق دیدگاه های اینان را باید در عاملی که فکر میکنند افزایشگر پدیده با خودبیگانگی است، جست و کاوید؛ عاملی که کانون تأملاتشان بر آن متمرکز میشود. فی المثل مارکس بر اقتصاد سرمایه داری تاکید کرده است ولی وبر به رغم آگاهی از وجود چنین عاملی، بر آن بود که اقتصاد – چنان که گویند- عامل اصلی نیست، بلکه عقلانیت و فرآیند بوروکراتیزه شدن اند که بار گناه از خودبیگانگی جوامع مدرن را بر دوش میکشند، در دیگر سو، مانهایم چونان مارکس، سرچشمه با خودبیگانگی را در کمبود کنترل تولید کننده بر «کار» های خود میدانست، هرچند که همچون وبر، او نیز به نتایج ناشی از عقلانی سازی (Rationalization) و اینکه چگونه به الیناسیون ره میبرد، پی برد. اما نباید فراموش کرد که هرکدام از اینان، مسأله را در برهه تاریخی و اجتماعی خاص خودشان مورد مطالعه قرار دادهاند و تحلیلگر اوضاع زمانه خویش بودهاند. چنان که وقتی مارکس تنها میتوانست در باب جامعه «به تمامی با خویش بیگانه»، انتراع و تفکر کند، وبر و مانهایم تقریباً در چنان جامعه یی میزیستند. مانهایم در زمانه و عصری زندگی میکرد که مردم تازه متوجه مسأله میشدند و به دنبال پاسخی برای آن بودند و او میتوانست با استفاده از نظریه ارزش اضافی نسبت به دست و پا کردن رهیافتی برای گریز از این آفت، مردم را خوشبین سازد. اما مارکس در برداشت خود از جامعه یی عاری از با خودبیگانگی، کاملاً آرمان گرایانه و اتوپیایی برخورد میکرد. این درحالی بود که وبر در بستر زمانه و اجتماع خود، هرگز نمیتوانست پایانی بر این پدیده نوظهور متصور شود.
روایت یکم؛ مارکس
مارکس، الیناسیون را «بیگانگی» (Estrangement) و «بیگانه بودن با خویش» (Entfremdung) معنی میکند و آن را فراق انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، جامعه خویش و سرشت خویش میداند. در نگاه مارکس، الیناسیون، فرومایگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش است. نخستین دغدغه های فکری در باب نظریه باخودبیگانگی، در حوزه نوشتارهای آغازین او دیده میشود. هرچند که رد پای این نظریه مهم، در کارهای اخیرش نیز حک شده است. کسانی بر این باورند که نظریه با خودبیگانگی مارکس، از جمله مسائلی بود که تمام عمر، وی را مشغول خود ساخت. حتی میگویند که این نظریه، نقشی محوری در اثری همچون «سرمایه» بازی میکند. دیدگاه دیگری هست که ایده سوسیالیسم را به پروانه یی ماننده میکند، که از پیله الیناسیون رهیده است.مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع میشود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون میشود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر میگیرند. به علاوه اینکه، جنگها، انقلابها و بحرانهای اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کردهاند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندیهایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده میشود، لیک همسانیهای موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرایشان را مقدور و ممکن سازد.
نکته یی که در خصوص مارکس، جالب توجه مینماید این است که او در همان نوشته های نخستین اش، به تمام ابعاد و جنبه های الیناسیون پرداخته و از این حیث، تعریف نسبتاً جامع و مانعی از مفهوم باخودبیگانگی به دست داده است. چنان که گفته شد، وی به بیگانگی انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، از انسانهای دیگر و از گونه و نوع خویش توجه داشته و آن را در دستگاه فکری خود ملحوظ داشته است. از این رو، نظریات بعدی، به نوعی نتوانسته اند از دایره تئوریک مارکس فراتر روند و همواره در نظرپردازی های خویش به او ارجاع دادهاند. نظریه با خودبیگانگی مارکس، ریشه در فلسفه سرشت بشری و کار (نیروی کار) او دارد. از این رو برای درک نظریه او، ابتدا باید به این دو ایده نگریست. مارکس مفهوم سرشت بشری یا همان طبیعت انسانی را از هگل برگرفته و به تبعیت از او، «فرآورده» (محصول) را نقطه آغاز قلمداد میکند. از نگاه او تولید به مثابه «فعالیت مستقیم وجود فردی» (direct activity of individuality)، منجر به بازتولید خود فرد میشود. به عبارتی دیگر، اشیای تولید شده و فرآورده، در واقع نمود بیرونی کار و نیروی کار اوست. مارکس در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی نیز مینویسد که وقتی کار فرد تبدیل به شیء (ابژه) میشود، وجود خارجی به خود میگیرد و آنگاه او بازتابی از خویش را در شی ء تولید شده مشاهده میکند. بشر تبدیل به واقعیتی شیء گونه برای خود میشود تا از این رهگذر به ادراک خویش تن دهد. به بیانی دیگر، از طریق اشیای تولید شده، بشر به تأیید، تصدیق و درک فردانیت خویش نائل میشود. تولید به این معنا، نقشی محوری در برداشت مارکس از سرشت بشری بازی میکند. مارکس همچنین در بشر دو ویژگی جوهری دیگر میبیند. او میگوید که بشر همچنین یک «زندگی اجتماعی» (Social Life) و یک «زندگی نفسانی» (Sensuos Life) دارد. او در پاسخ به «جهان نفسانی بیرون» است که اشیا را تولید میکند. در مورد حواس، مارکس فقط به حواس پنجگانه بسنده نمیکند؛ زیرا این حواس تنها برای تأمین «نیازهای خام» به کار میروند و معنای مضیقی دارند. او دریافت که پرورش حواس پنجگانه کار تمام تاریخ گذشته بود. آنچه مارکس با عنوان «حواس انسان اجتماعی» از آن یاد میکند، در واقع چیزی است شبیه به «گوش موسیقایی» یا چشمی که به زیبایی شکلها حساس است. اینها به عبارتی دیگر، «حواس معنوی» انسان هستند که با ورود در کارکردهای بشری، توانایی خود در خرسندی و سعادت بشر را تایید و تصدیق میکنند. آدمی برای انسان شدن نیازمند پرورش این نیازهایش بود. از نگاه مارکس، انسان ایده آل باید استعداد ادراک زیبایی شناختی داشته باشد. مارکس این پرورش حواس را تنها مبین شخصیت فرد نمیبیند، بلکه آن را عاملی در اجتماعی شدن او نیز میداند. چرا که انسان بودن برای مارکس به معنای اجتماعی بودن است. همچنین آدمی تنها از طریق فرآورده خود نیست که به وادی انسانیت گام میگذارد، بلکه با معاشرت با دیگر انسانها این فرآیند تکمیل میشود. مارکس همچنین توجه ویژه یی به کار (نیروی کار) قائل است. کار فعالیتی است که فرآورده از خلال آن بیرون میآید و فرصتی به فرد میدهد تا خود را بازیابد؛ کمک میکند تا کارمایه های روحی و جسمی بشر، توسعه پیدا کند. مارکس کار را به مثابه بخشی از فعالیت زندگی بشر میداند. کار چیزی بیش از وسیله امرار نیازهای معیشتی و مادی است؛ از نگاه مارکس، کار در نوع خود «غایتی» است. از همین روست که او خواسته تا کار را آزاد و داوطلبانه بداند. در چنین رهیافت و برداشتی از سرشت بشری و کار، کلید نظریه «با خودبیگانگی» مارکس نهفته است. پس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل میکنند یا آنها که نیروی کار را وادار میکنند تا صرفاً به عنوان وسیله امرار معاش انسان تلقی شود، عاملان اصلی بیگانه شدگی هستند.
نکته یی که در خصوص مارکس، جالب توجه مینماید این است که او در همان نوشته های نخستین اش، به تمام ابعاد و جنبه های الیناسیون پرداخته و از این حیث، تعریف نسبتاً جامع و مانعی از مفهوم باخودبیگانگی به دست داده است. چنان که گفته شد، وی به بیگانگی انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، از انسانهای دیگر و از گونه و نوع خویش توجه داشته و آن را در دستگاه فکری خود ملحوظ داشته است. از این رو، نظریات بعدی، به نوعی نتوانسته اند از دایره تئوریک مارکس فراتر روند و همواره در نظرپردازی های خویش به او ارجاع دادهاند. نظریه با خودبیگانگی مارکس، ریشه در فلسفه سرشت بشری و کار (نیروی کار) او دارد. از این رو برای درک نظریه او، ابتدا باید به این دو ایده نگریست. مارکس مفهوم سرشت بشری یا همان طبیعت انسانی را از هگل برگرفته و به تبعیت از او، «فرآورده» (محصول) را نقطه آغاز قلمداد میکند. از نگاه او تولید به مثابه «فعالیت مستقیم وجود فردی» (direct activity of individuality)، منجر به بازتولید خود فرد میشود. به عبارتی دیگر، اشیای تولید شده و فرآورده، در واقع نمود بیرونی کار و نیروی کار اوست. مارکس در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی نیز مینویسد که وقتی کار فرد تبدیل به شیء (ابژه) میشود، وجود خارجی به خود میگیرد و آنگاه او بازتابی از خویش را در شی ء تولید شده مشاهده میکند. بشر تبدیل به واقعیتی شیء گونه برای خود میشود تا از این رهگذر به ادراک خویش تن دهد. به بیانی دیگر، از طریق اشیای تولید شده، بشر به تأیید، تصدیق و درک فردانیت خویش نائل میشود. تولید به این معنا، نقشی محوری در برداشت مارکس از سرشت بشری بازی میکند. مارکس همچنین در بشر دو ویژگی جوهری دیگر میبیند. او میگوید که بشر همچنین یک «زندگی اجتماعی» (Social Life) و یک «زندگی نفسانی» (Sensuos Life) دارد. او در پاسخ به «جهان نفسانی بیرون» است که اشیا را تولید میکند. در مورد حواس، مارکس فقط به حواس پنجگانه بسنده نمیکند؛ زیرا این حواس تنها برای تأمین «نیازهای خام» به کار میروند و معنای مضیقی دارند. او دریافت که پرورش حواس پنجگانه کار تمام تاریخ گذشته بود. آنچه مارکس با عنوان «حواس انسان اجتماعی» از آن یاد میکند، در واقع چیزی است شبیه به «گوش موسیقایی» یا چشمی که به زیبایی شکلها حساس است. اینها به عبارتی دیگر، «حواس معنوی» انسان هستند که با ورود در کارکردهای بشری، توانایی خود در خرسندی و سعادت بشر را تایید و تصدیق میکنند. آدمی برای انسان شدن نیازمند پرورش این نیازهایش بود. از نگاه مارکس، انسان ایده آل باید استعداد ادراک زیبایی شناختی داشته باشد. مارکس این پرورش حواس را تنها مبین شخصیت فرد نمیبیند، بلکه آن را عاملی در اجتماعی شدن او نیز میداند. چرا که انسان بودن برای مارکس به معنای اجتماعی بودن است. همچنین آدمی تنها از طریق فرآورده خود نیست که به وادی انسانیت گام میگذارد، بلکه با معاشرت با دیگر انسانها این فرآیند تکمیل میشود. مارکس همچنین توجه ویژه یی به کار (نیروی کار) قائل است. کار فعالیتی است که فرآورده از خلال آن بیرون میآید و فرصتی به فرد میدهد تا خود را بازیابد؛ کمک میکند تا کارمایه های روحی و جسمی بشر، توسعه پیدا کند. مارکس کار را به مثابه بخشی از فعالیت زندگی بشر میداند. کار چیزی بیش از وسیله امرار نیازهای معیشتی و مادی است؛ از نگاه مارکس، کار در نوع خود «غایتی» است. از همین روست که او خواسته تا کار را آزاد و داوطلبانه بداند. در چنین رهیافت و برداشتی از سرشت بشری و کار، کلید نظریه «با خودبیگانگی» مارکس نهفته است. پس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل میکنند یا آنها که نیروی کار را وادار میکنند تا صرفاً به عنوان وسیله امرار معاش انسان تلقی شود، عاملان اصلی بیگانه شدگی هستند.
بیشتر بخوانید: 10 دلیلی که افراد در زندگیشان احساس ازخودبیگانگی میکنند
در جامعه سرمایه داری، که دغدغه اصلی مارکس است، «با خودبیگانگی» از سه عامل تغذیه میشود؛
یکم؛ در صورت وجود مالکیت خصوصی
دوم؛ دگردیسی کار بشر به کالا
سوم؛ توسط نظام تقسیم کار
به خاطر نظام مالکیت خصوصی، شیء تولید شده توسط کارگر به دیگری تعلق مییابد. او برای شخص دیگری تولید میکند و هیچ کنترلی بر فرآیند تولید یا فرآورده ندارد. از همین رو نمیتواند خود را در فرآورده خویش بازیابد بلکه خود را انکار میکند. فرآورده با او بیگانه میشود. او بیشتر احساس بیچارگی میکند تا خوشوقتی، بدین ترتیب نمیتواند کارمایه های جسمی و ذهنی خود را بسط و توسعه دهد. به لحاظ جسمی به ستوه میآید و به لحاظ ذهنی پست و فرومایه میشود و کار و فرآورده با او بیگانه میشود. در نظام سرمایه داری، کارگر به مثابه گونه دیگری از سرمایه تلقی میشود و در مقام یک سرمایه، ارزش او بسته به عرضه و تقاضا است. چنین آدمی نه تنها به یک کالا تقلیل مییابد، بلکه او از خصایص انسانی محروم شده و با خود بیگانه میشود. فرآیند تقسیم کار نیز در دستگاه فکری مارکس یکی از عواملی است که به الیناسیون دامن میزند. مارکس در «سرمایه» به سه گونه دستی، صنعتی و کارخانه یی تولید اشاره میکند و تمایزهای بین آنها را وامی کاود. در نظام کارخانه یی تولید، آدمی به تمامی از انسانیت خویش بیگانه میشود. در نظام تولید دستی، کارگر در حکم فرآورده خویش است و تقسیم کار بسیار خردی در آن وجود دارد. در نظام صنعتی، تقسیم کار تشدید و تقویت میشود ولی همچنان مبتنی بر تقسیم کار موجود در سیستم تولید دستی است. اما در سیستم کارخانه یی که مبتنی بر ماشین آلات است، از سوی دیگر کارگر تبدیل به ضمیمه ماشین میشود و در آن واحد، فرآیند اتوماسیون، او را به برده ماشین بدل میکند. از آنجا که نظام کارخانه یی تولید به شدت مبتنی بر تقسیم کار است، کارگر نمیتواند در شئونات مختلف تولید مشارکت و مداخلت جوید و تنها در بخش خاصی از فرآیند تولید حق مداخله و فعالیت دارد؛ چیزی که در عصر جدید چاپلین نیز به تصویر کشیده شده است. مارکس گمان میکند که تمام این شرایط نهایتاً منجر به با خودبیگانگی کل اجتماع میشود. پس به طور کلی مفهوم الیناسیون در نزد مارکس ریشه در واماندگی بشر و کمبود کنترل او بر اشیایی که خودش آفریده دارد. باخودبیگانگی برای او به این معنی است که آدمی خود را به مثابه کنشگر خویش تجربه نکند.
روایت دوم؛ وبر
کسانی مثل نیس بت (Nisbet) معتقدند که معنای امروزین الیناسیون، مأخوذ از آثار و نوشته های وبر، دورکیم، توکویل و امثال ایشان است. هرچند نتوان چنین ادعایی را به تمامی پذیرفت، اما تردیدی هم نیست که وبر هم افزایی شایانی در فهم معنای با خودبیگانگی در جامعه مدرن به دست داده است. وبر نیز چونان مارکس، نیروهای مولد الیناسیون را در جامعه غربی یافته است؛ لیکن برخلاف مارکس، تأکیدش بر نیروهای اجتماعی و سیاسی است تا شرایط و وضعیت اقتصادی جامعه. از نظرگاه وبر، جامعه مدرن غربی حاصل همکنشی نیروهایی چون سرمایه داری، دموکراسی و بوروکراسی است و همه اینها، نیروی «عقلانی سازی» را تشکیل میدهند و خود ضمیمه آن به شمار میروند؛ اینها عوامل به هم مرتبطی هستند که به رشد یکدیگر کمک میکنند. بوروکراسی و دموکراسی به رغم اینکه در برابر هم قرار گرفتهاند، اما رابطه دیالکتیکی میان آنها به پایایی و توسعه هر دو میانجامد. وبر موکداً معتقد است که بوروکراسی، طریقی عقلانی از زندگی را بسط میدهد و چنین فرآیندی است که در نهایت، نگرانیهایی در مورد آینده بشر و باخودبیگانگی وی پدید میآورد.
وبر عقلانیت را به دو گونه شکلی و ماهوی تقسیم کرد و بر این نکته انگشت گذاشت که عقلانیت ماهوی صرفاً قابل ارزیابی بر اساس محاسبات شکلی نیست و نسبتی نیز با ارزشهای مطلقی که بر آن مبتنی شده، دارد. از این رو، عقلانیت ماهوی در مقایسه با نوع ابژکتیو شکلیاش، درکاربست خود سوبژکتیوتر عمل میکند. نتیجتاً تمام ارزشها و احساسات انسان قربانی عقلانیت گشته و امروز بشر با روحی پوچ و تهی تنها رها شده است. وبر نظریه با خودبیگانگی را از باژگونگی عقلانیت استنتاج میکند. وبر مشخصه وضعیت زمان مدرن را افسون زدایی از جهان میداند و از همین روست که بسیاری از ارزشهای متعالی بشر از میان اجتماع رخت بربسته و دست فرو شسته است. از این رو بشر، ناگزیر به تسلی از طریق عرفان یا روابط شخصی روی آورده و بسنده میکند. وبر همچنان به پرسش از ثمرات روند افسون زدایی از جهان میپردازد و در پاسخ به این پرسش خود میگوید که بشر ممکن است از زندگی «خسته» شود اما از آن هرگز «سیر» نمیشود. انسان روزگار گذشته، میتوانست از زندگی اشباع و سیر شود، اما انسان مدرن چنین قابلیتی ندارد. سرچشمه های معنا برای او بیکران نیست.
از عقلانیت که بگذریم، دغدغه وبر در باب باخودبیگانگی، در بحث او از بوروکراسی صراحت بیشتر مییابد. به عقیده او، بوروکراسی بهترین عامل عقلانی سازی بود. بوروکراسی در هر شأن و ساحتی از زندگی که وارد میشود آن را عقلانی میکند. وبر نخستین عالم اجتماعی بود که بر کنج تاریک مخاطرات بوروکراتیزه کردن جهان نور تاباند. بوروکراسی با بی اعتناییاش به ارزشهای فردی، بشر و روابطش با دیگر انسانها را مکانیزه میکند و الیناسیون را در مناسبات اجتماعی و فردی تلقیح میکند. وبر همچنین به جنبه دیگری از الیناسیون یعنی «ناتوانی» (Powerlessness) اشاره میکند. در تحلیل او، ناتوانی در دو جهت عمل میکند. نخست، فرد بوروکرات است که در رابطهاش با سازمان، کاملاً ناتوان به نظر میرسد. او نه میتواند سیستم را تغییر دهد و نه میتواند از آن خارج شود یا از آن رو بگرداند. او مثل یکی از دندانه های چرخ دنده ماشین است؛ تنها میتواند کاری را که برای او تعریف شده انجام دهد. (نظر مارکس را بنگرید) وبر چنین انسانی را مهره بی ارزشی میداند که به تمامی وابسته ماشین است. دوم اینکه توده و رعیت، به طور مساوی در برابر دستگاه بوروکراسی ناتوان هستند. وبر میخواهد بگوید که هم فرد و هم توده، در هر دو حالت، محبوس قفس آهنینی به نام بوروکراسی هستند و هیچ کدام نمیتوانند برای از میان بردنش کاری از پیش ببرند.
وبر عقلانیت را به دو گونه شکلی و ماهوی تقسیم کرد و بر این نکته انگشت گذاشت که عقلانیت ماهوی صرفاً قابل ارزیابی بر اساس محاسبات شکلی نیست و نسبتی نیز با ارزشهای مطلقی که بر آن مبتنی شده، دارد. از این رو، عقلانیت ماهوی در مقایسه با نوع ابژکتیو شکلیاش، درکاربست خود سوبژکتیوتر عمل میکند. نتیجتاً تمام ارزشها و احساسات انسان قربانی عقلانیت گشته و امروز بشر با روحی پوچ و تهی تنها رها شده است. وبر نظریه با خودبیگانگی را از باژگونگی عقلانیت استنتاج میکند. وبر مشخصه وضعیت زمان مدرن را افسون زدایی از جهان میداند و از همین روست که بسیاری از ارزشهای متعالی بشر از میان اجتماع رخت بربسته و دست فرو شسته است. از این رو بشر، ناگزیر به تسلی از طریق عرفان یا روابط شخصی روی آورده و بسنده میکند. وبر همچنان به پرسش از ثمرات روند افسون زدایی از جهان میپردازد و در پاسخ به این پرسش خود میگوید که بشر ممکن است از زندگی «خسته» شود اما از آن هرگز «سیر» نمیشود. انسان روزگار گذشته، میتوانست از زندگی اشباع و سیر شود، اما انسان مدرن چنین قابلیتی ندارد. سرچشمه های معنا برای او بیکران نیست.
از عقلانیت که بگذریم، دغدغه وبر در باب باخودبیگانگی، در بحث او از بوروکراسی صراحت بیشتر مییابد. به عقیده او، بوروکراسی بهترین عامل عقلانی سازی بود. بوروکراسی در هر شأن و ساحتی از زندگی که وارد میشود آن را عقلانی میکند. وبر نخستین عالم اجتماعی بود که بر کنج تاریک مخاطرات بوروکراتیزه کردن جهان نور تاباند. بوروکراسی با بی اعتناییاش به ارزشهای فردی، بشر و روابطش با دیگر انسانها را مکانیزه میکند و الیناسیون را در مناسبات اجتماعی و فردی تلقیح میکند. وبر همچنین به جنبه دیگری از الیناسیون یعنی «ناتوانی» (Powerlessness) اشاره میکند. در تحلیل او، ناتوانی در دو جهت عمل میکند. نخست، فرد بوروکرات است که در رابطهاش با سازمان، کاملاً ناتوان به نظر میرسد. او نه میتواند سیستم را تغییر دهد و نه میتواند از آن خارج شود یا از آن رو بگرداند. او مثل یکی از دندانه های چرخ دنده ماشین است؛ تنها میتواند کاری را که برای او تعریف شده انجام دهد. (نظر مارکس را بنگرید) وبر چنین انسانی را مهره بی ارزشی میداند که به تمامی وابسته ماشین است. دوم اینکه توده و رعیت، به طور مساوی در برابر دستگاه بوروکراسی ناتوان هستند. وبر میخواهد بگوید که هم فرد و هم توده، در هر دو حالت، محبوس قفس آهنینی به نام بوروکراسی هستند و هیچ کدام نمیتوانند برای از میان بردنش کاری از پیش ببرند.
روایت سوم؛ مانهایم
نظریه مانهایم درباب باخودبیگانگی، تلفیقی از مارکس و وبر است. او نیز مثل مارکس در نوشته های آغازین حیات فکریاش به مقوله مورد بحث پرداخت و نوشته های آخرش، یادآور کارهای وبر و مارکس متأخر است؛ در اینجاست که موضوع الیناسیون در اندیشه وی بسیار عمیق میشود ولی وضوح و صراحت چندانی ندارد. مانهایم در نوشته های نخستین اش با عنوان «جستارها» (Essays) نظرپردازی فراگیر و بسیطی در باب با خودبیگانگی ارائه میدهد. انسان «کار» تولید میکند که نشانی است از سرشت آفرینشگر او؛ اما زمان که میگذرد، این «کارها» توسط قوانین خودشان حکومت میشوند. آنها تبدیل به ابژه های فرهنگ میشوند. طی فرآیند تاریخی، وقتی این «کارها» در قالب دین، هنر، علم، دولت و سبک حیات اجتماعی، به انسانهای دیگر منتقل میشوند، گسست میان آفرینشگر (تولید کننده) و ابژه ها (اشیا) عریضتر میشود. تکرار این فرآیند، در نهایت منجر به بیگانگی کارها از آفرینندگانشان میشود. فرهنگ است که آنچه باید فرد انجام دهد را به او دیکته میکند و بشر تنها به یک بازیگر مبدل میشود. در دیدگاه مانهایم، بیگانگی فرد از فرآورده خویش و نیز بیگانگی وی از خویشتن خویش به صورت واضحی بسط مییابد و از این حیث بسیار به دیدگاه مارکس شباهت دارد. اما دیدگاه بنیادی مانهایم این است که فرد و فرهنگ متقابلاً به یکدیگر وابستهاند و در سایه یکدیگر مناسبات تولید خود را شکل میدهند. دغدغه اساسی مانهایم مردمیاند که فرهنگ میسازند؛ یعنی متفکران و روشنفکران. یعنی آیا مانهایم میخواهد الیناسیون را به این عامل نسبت دهد؟
منبع: سایت تصور
منبع: سایت تصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}